فیلم (که از نتفلیکس پخش میشود) در شب شروع میشود و زنی با لباس سفید (اولیویا کولمن) در حال قدم زدن در کنار ساحل و سقوط در ساحل است. بقیه فیلم خیلی از آن فاجعه مرموز باز می گردد. این زن لیدا کاروسو، استاد ادبیات 48 ساله از کمبریج، ماساچوست است. او برای تعطیلات تابستانی، کف یک خانه ساحلی را در جزیره خیالی کیوبیلی یونان اجاره میکند، جایی که قصد دارد از تنهایی برای انجام برخی کارها استفاده کند. در حالی که خودش را به شزلون در کنار دریا تکیه داده، کتابی (بهشت دانته) بیرون میآورد، در دفترچهاش خط میکشد (هیچ چیزی روی صفحه آنقدر بلند نیست که بخواند)، از یک مهماندار جوان مهربان - یک دانشجوی 24 ساله ایرلندی - میپرسد. به نام ویل (پل مسکال) - بستنی را بپزید. اما آمدن یک خانواده بزرگ و پرهیاهو یونانی آمریکایی از کوئینز، با مردان جوان پرهیاهو و کودکان خردسال فعال، باعث حواس پرتی می شود. خشونت نامحسوس و محیطی در حضور مردان وجود دارد، یک حمله اساسی به زنان پر سر و صدا، و لدا به زودی با قبیله بزرگ درگیر می شود - اما مادر جوان کالی (داگمارا دومنچیک) که عذرخواهی می کند و با لدا دوست می شود، با همدردی او را کاهش می دهد. رابطه خانوادگی پروفسور زمانی تقویت میشود که یک دختر جوان در گروه - دختر مادرش، نینا (داکوتا جانسون)، خواهر شوهر کوچکتر کالی - گم میشود و توسط لدا، که به جستجو میپیوندد، پیدا میشود.
قدرتمندترین تأثیر خانواده بر لیدا، یادگاری است: دیدن مادران جوان با دختران خردسال، خاطرات سالهای اولیه او را روشن میکند، تقریباً دو دهه پیش، زمانی که دو دخترش (اکنون در دهه بیست سالگیشان) بچههای خردسال بودند. فلاش بک های بسیاری که در قسمت های زیادی از فیلم نقطه گذاری شده اند، نشان می دهد که زندگی او در آن زمان چگونه بوده است، زیرا جوان ترین لیدا (جسی باکلی) سعی می کرد در حین پیشرفت حرفه تحصیلی اش با خواسته های تربیت فرزندان کنار بیاید. شوهرش، جو (جک فارتینگ)، که او نیز یک دانشگاهی بود، با خواستههای مشابهی روبرو شد اما آنها را به سمت لدا سوق داد. لیدا ناامید خانواده را ترک کرد، از شوهرش طلاق گرفت و سه سال بچه ها را ندید. اکنون، با حضور کامل خانواده بزرگ و شهوانی، توجه و خاطرات او بر روی یک جزئیات متمرکز شده است: دختر گمشده محکم به عروسک چسبیده است، همانطور که یکی از دختران جوان لدا بود، و همان طور که خود لدا بود. لیدا با دیدن عروسک رها شده در ساحل، آن را می دزدد و پنهان می کند و آن را به نوعی فتیش تبدیل می کند - آن را حمام می کند، لباس می پوشد و در آغوش می گیرد.
همه این عناصر چیزهای وحشتناک، شگفت انگیز و متحرکی را به ناخودآگاه ارائه می کنند که آنها را به هم متصل می کند. پیشنهاد می شود فیلم را به حافظه ذهنی بکشید و بدون اینکه متوجه شوید به دقت در مورد تصاویر فکر کنید، زیرا استراتژی کارگردانی که درام را به هم پیوند می دهد مبهم و حواس پرتی است. دیدگاه لیدا در فیلم از نقطهنظری برانگیخته میشود که درک و احساسات آنی را برمیانگیزد: تصاویری از مردانی که در دریا وحشت دارند، زنانی که به شدت درگیر آشفتگی زندگی خانوادگی هستند و دختری که تنها در گوشهای سنگی گم شده است. به نظر می رسد نه تنها جزئیات واقعیات، بلکه به واکنش های متنوع لیدا به رویدادها و شخصیت ها معطر است. با این حال، این پاسخهای فوری فرار ثابت نشده باقی میمانند - آنها هم از لحاظ دراماتیک و هم از نظر روانشناختی ذاتی هستند - و این به همان اندازه که تابعی از کارگردانی جیلنهال است به همان اندازه که از فیلمنامهنویسی است.
فیلم حس نزدیکی قانعکنندهای را ارائه میکند که با نماهای نزدیک (اما غیرقابل تصور) از لدا شروع میشود. (فیلمبرداری توسط هلن لووارت، که فیلمهای بزرگی مانند «فقط هر کس»، «موشهای ساحلی»، «هرگز به ندرت همیشه» و «شاد مثل لازارو» ساخته است.) اما بسیاری از صحنهها صرفاً برای نشان دادن رویدادها ساخته شدهاند و چیزهای کمی ارائه میدهند. حس حضور فیزیکی و اکشن - حتی در صحنههای فیزیکی حیاتی، مانند زمانی که لدا عروسک را میگیرد و آن را پنهان میکند، رویدادی که فیلم مرموز میکند، گویی لحظه تعیینکننده خطر یا پوچ یا شرور را در بر میگیرد. مزاحمت ظهور این چیز و محوریت دزدی در شخصیت و طرح لدا، از هر دو طرف واقعیت را فریاد می زند - از نظر فیزیکی، با نگاهی مستقیم و دقیق، مانند یک درام جنایی، و روانی، با اشاره به لایه های لدا. تجربه، حافظه و احساس در عوض، تقریبهای بصری و نمایشی تمثیلی را ایجاد میکنند که تنها به مفهوم سینمایی ادبیات اشاره دارد.
لحظه بسیار عجیبی وجود دارد که نشان می دهد چگونه جیلنهال به شدت از شخصیت لدا جدا شده است. هنگامی که در یک فلاش بک، لیدا کوچکتر به جو می گوید که او دارد می رود، او تهدید می کند که بچه ها را به مادربزرگشان، مادر لیدا، تحویل می دهد. لیدا با وحشت واکنش نشان می دهد و دوران کودکی خود را "کثافت سیاه" و همچنین با وحشت و تحقیر اعلام می کند و به جو یادآوری می کند که مادرش هرگز تحصیلاتش را تمام نکرده است. در فیلم، به نظر میرسد که مشاهدات بهطور بیتوجهی طبقهبندی شده است - افراد دوست داشتنی، باهوش، عاقل با تحصیلات رسمی کمی کم نیستند - و بهطور عجیبی با تصویری از خلق و خوی لدا که فیلم میسازد در تضاد است.
(موضوع دیگری که در نظر گرفته نمی شود این است که یونانی های آمریکایی ممکن است از پول لدا پیشی بگیرند - آنها یک ویلای بزرگ اجاره کردند در حالی که او یک آپارتمان متوسط اجاره کرد - اما ظرافت فکری آشکار او سرمایه اجتماعی او است.) کلماتی در مورد مادرش تا زمانی که در رمان فرانته متوجه شد که شخصیت لدا اهل ناپل است، خانواده ای که در ساحل هستند نیز ناپولیتی هستند و تلویحاً از دنیای زیرزمینی جنایتکار هستند، که لدا از سختی های خانواده اش و محیط زیست فرار کرده است. شهرش به خاطر تحصیل و شغلش، و اینکه ظاهر خانواده در ساحل نه تنها تهدیدی کلی برای پرخاشگری و نگاهی به مادری نبود، بلکه یادآوری خاصی از وحشت دوران کودکی او بود.
جیلنهال در جدا کردن لدا (که میگوید ریشه خانوادهاش در شهر شیپلی انگلیسی است) بر اساس نژاد و تجربه از ویژگیهای فرهنگی و منطقهای خانواده پریشان بیچ، شخصیت و درام را بهطور چشمگیری دستکم میگیرد – و بالاتر از همه، قدرت صحنههای ساحلی کنونی را دست کم میگیرد. . اثر عظیم دیدن در ساحل، بازگشت مجازی گذشته هولناک او با ترس عمومی از هیاهوی پرخاشگرانه خانواده ساحلی جایگزین شد. این فیلم بر درام فعلی لیدا تمرکز دارد که انزوا استرس های زندگی او را به عنوان یک مادر جوان و جهش او به سمت استقلال با جدایی از فرزندانش سنگین می کند. فیلم وزن دراماتیک قابل توجهی را بر روابط لیدا با زنان جوانتر خانواده پرآشوب می گذارد: برای کالی، که 42 سال دارد و اولین فرزندش را باردار است، لیدا دیدگاهی صریح از سختی های مادر شدن به عنوان یک "مسئولیت طاقت فرسا" ارائه می دهد. رابطه او با نینا حول این عروسک می چرخد تا اینکه در اواخر اکشن، عوارض دراماتیک دیگری به منصه ظهور می رسد. رابطه لدا با ویل (که به نظر می رسد ذره ای از علاقه جنسی یا عاشقانه دارد) و با صاحب سالخورده اش، لایل (اد هریس) که به طرز ناخوشایندی از او خواستگاری می کند، صرفاً در مورد حالات ذهنی، خواسته ها و زندگی فعلی او است. با این حال، این روابط دقیق برنامه ریزی شده، که ظاهراً مربوط به رویدادهای مهم گذشته است، به نقاط اصلی طرح تبدیل می شوند که به مکانیسم های ساخت متن اشاره می کنند تا ضرورت چشمگیر.
جیلنهال بیشترین وزن را بر سر داستان یک استاد جوان و محقق تازهکار میگذارد که جاهطلبیهایش با خواستههای مادری در خطر خنثی شدن است. این روزها با تبدیل شدن رمان به استخوانهای عقیم طرحی که صدا را کنار میگذارد، چارچوببندی داستان ضعیف شده است و فعالیت ذهنی که آن را تقویت میکند. حتی یک اقتباس جسورانه تر برای فرار از این فیلم وجود دارد - فیلمی که آن صحنه ها را به طور طولانی توسعه می دهد، درام لدا را به عنوان یک مادر جوان به چیزی فراتر از آکوردهای علّی صریح تبدیل می کند و صدای پرتنش و حیات بخش را متمرکز می کند. در عوض، «دختر گمشده» وسط میافتد و هیچ انصافی را در مورد هیچ دورهای از زندگی لدا و نه شخصیت او رعایت نمیکند.
علیرغم کبودیهای دراماتیک، «دختر گمشده» یک پیشرفت بزرگ است، زیرا در هستهاش نوعی متا فیلم است: ژانری از فیلم را تجسم میدهد و به آن اشاره میکند که متأسفانه نادر است. این فیلمی است که در اقتباس از رمانی از فرانته، به کمبود شدید سینمای کنونی اشاره میکند که کاری را انجام میدهد که همیشه در داستانهای ادبی انجام میشود: زندگی زنان را با جزئیات صمیمی و در پرتو یک درام گسترده و عمیق در نظر بگیرید. -تجربه ریشه دار موضوع تعیین کننده «دختر گمشده» این واقعیت تاسف بار است که استثنایی است، زیرا النا فرانته در صنعت فیلم وجود ندارد. هر چه قراردادها و کلمات اختصاری اقتباس ادبی در فیلم منعکس شود، جیلنهال فیلمسازان و تهیه کنندگان، صنعت فیلم به طور کلی، و آینده هنر را به چالش کشید.